دوشنبه

قدرت عجیب یک کودک

جمعیتی عظیم، مردی را در خیابان می بردند، بازوهای مرد با ریسمان بسته شده بود. مرد، بلند قد و راست قامت بود، سرش را بالا گرفت و همچون پادشاهی گام برداشت.از سیمای باوقارش آشكار بود كه او مردمی را كه احاطه اش كرده بودند تحقیر می كرد و از آنان متنفر بود.
جمعیتی که با ابراز تنفر فریاد می زدند : "به او شلیك كنید! بكشیدش، همین الآن! گلویش را ببرید! او جنایتكار است! بكشیدش!
او افسری بود كه، در جریان شورش مردم، از حکومت جانبداری كرده بود. اكنون مردم او را گرفته بودند، و برای اجرای مجازاتش می آوردند.
مرد با شگفتی با خود گفت: "اكنون چه كاری می توانم بكنم؟ خب، هیچ کس برای همیشه پیروز نمی شود. هیچ كاری نمی توانم بكنم. شاید زمان مرگ من فرا رسیده است. شاید این سرنوشت من است." با وجود آنكه ناامید بود، با خونسردی شانه هایش را بالا انداخت و لبخندی سرد به اسیركنندگانش زد.
فریادها ادامه یافت. مرد شنید كه فردی می گوید: "خودش است! همان افسر است! همین امروز صبح بود كه او به طرف ما تیراندازی می كرد.
جمعیت با بی رحمی به جلو فشار آوردند، و او را به جلو بردند. وقتی آن ها به خیابانی كه از اجساد مردگان دیروز پر شده بود آمدند، اجساد هنوز در پیاده روها انباشته شده و توسط سربازان دولت حفاظت می شد. جمعیت خشمگین شدند. "چرا منتظر مانده اید؟ بكشیدش!"
زندانی روی در هم كشید و سر خود را بالاتر گرفت. جمعیت او را تحقیر كردند، اما او بیش تر از آنچه آن ها از او متنفر بودند، از آن ها متنفر بود.
چند زن با هیجان شدید فریاد زدند: "بكشیدش! همه شان را بكشید! جاسوس ها را بكشید! روسا را! وزرا را! اراذل را! همه شان را بكشید!" اما رهبر جمعیت اصرار داشت تا او را جلوتر بیاورند، درست پایین میدان شهر، جایی كه قرار بود جلوی چشمان تمام جمعیت كشته شود.
آن ها خیلی از میدان شهر دور نبودند هنگامی كه، در یك سكوت بی سابقه، گریه ی گوشخراش كودكی در پشت جمعیت شنیده شد!
"پدر! پدر!" پسر بچه ی شش ساله ای از میان جمعیت فشار آورد تا به زندانی نزدیك تر شود. "پدر! آن ها می خواهند با تو چه كنند؟ صبر كن، صبر كن، مرا با خود ببر، مرا ببر."
داد و فریادهای مردم خشمگین در نقطه ای كه كودك بود متوقف شد، جمعیت از هم جدا شدند تا به او اجازه ی عبور بدهند، گویی كودك كنترل عجیبی بر روی مردم داشت.
زنی گفت: "نگاهش كنید! چه پسر بچه ی دوست داشتنی یی!"
كودك فریاد زد: "پدر! من می خواهم با پدرم بروم!با پدرم چه می كنید؟"

یكی از مردان از داخل جمعیت گفت: "برو خونه، پسر. برو پیش مادرت."
اما افسر صدای پسرش و آنچه را كه كه مردم به او گفتند، شنیده بود. چهره اش غمگین تر شد، و شانه هایش در میان ریسمان هایی كه او را بسته بود پایین افتاد. او در جواب مردی كه چند لحظه پیش صحبت كرده بود فریاد زد: "او مادر ندارد!"
پسر خود را از میان جمعیت به جلو كشید. سرانجام به پدرش رسید و از بازوهای او بالا رفت. جمعیت به فریاد زدن ادامه داد: "بكشیدش! او را دار بزنید! این رذل را بكشید!"
پدر پرسید: "چرا خانه را ترك كردی؟"
پسر گفت: "آن ها می خواهند با تو چه كنند؟"
"گوش كن، از تو می خواهم كه كاری برای من بكنی."
"چه كاری؟"
"تو كاترین را می شناسی؟"
"همسایه مان؟ البته."
"پس گوش كن. بدو. برو پیش او بمان. من خیلی زود به آنجا می آیم."
پسرك گفت: "من بدون تو نمی روم"، سپس شروع به گریه كرد.
"چرا؟ چرا نمی روی؟"
"آن ها می خواهند تو را بكشند."
"آه نه، این فقط یك بازی است. آن ها فقط دارند بازی می كنند." زندانی با مهربانی پسرش را از خود جدا كرد و خطاب به مردی كه جمعیت را رهبری می كرد گفت:
"گوش كن، هر طور و هر موقع كه می خواهید مرا بكشید، اما این كار را در حضور فرزند من انجام ندهید"، و به پسر اشاره كرد. "برای دو دقیقه مرا باز كنید و دستانم را بگیرید و به فرزندم نشان دهید كه شما دوستان من هستید و قصد هیچ گونه صدمه زدن را ندارید، بعد از این او ما را ترك خواهدكرد. پس از آن... پس از آن می توانید دوباره مرا ببندید، و مرا هرگونه كه می خواهید بكشید."
رهبر جمعیت موافق بود.
سپس زندانی با دستان خویش پسر را گرفت و گفت: "پسر خوبی باش، حالا، فرزندم. برو پیش كاترین."
"اما تو چی؟"
"من خیلی زود در خانه ام، كمی بعد. برو، پسر خوبی باش."
پسر به پدرش زل زد، سرش را به یك طرف كج كرد سپس به طرف دیگر. برای مدتی فكر كرد. "تو واقعاً به خانه می آیی؟"
"برو پسرم، من می آیم."
"می آیی؟" و پسر از پدرش اطاعت كرد.
زنی او را به بیرون جمعیت راهنمایی كرد.
اكنون پسر رفته بود. زندانی نفس خود را فرو برد و سرانجام گفت: "من آماده ام، اكنون می توانید مرا بكشید".
اما پس از آن چیزی رخ داد، چیزی غیرقابل توصیف و دور از انتظار ...
در یك آن، وجدان همه ی آن جمعیت بی رحم و نامهربان كه وجودشان مملو از تنفر بود بیدار شد.
یك زن گفت: "می دانید چه شده؟ بگذارید او برود."
دیگری با او همراه شد: "خداوند در مورد او قضاوت خواهدكرد. بگذارید برود".
دیگران نیز زمزمه كردند: "آری بگذارید برود! بگذارید برود." و بلافاصله تمام جمعیت برای آزادی او فریاد می زدند.
افسر آزادشده و سربلند ـ كه چند لحظه ی پیش از آن جمعیت متنفر بود ـ شروع به گریه كرد. دستانش را بر روی صورتش گذاشت. و سپس، مانند فردی گناهكار، به سوی جمعیت دوید، و كسی او را متوقف نكرد.

                                                     *************
جواب مسابقه سر سنجاقک بود.جایزه  متعلق به آقای M.M.1911 می باشد. خودشون در کامنتها فرمودند که جایزه رو به شکارچی این زبون بسته ها بدیم.راستش اون موقع که منم برای بار اول این صحنه رو دیدم،نفهمیدم اینا چی هستن.فکر میکردم دونه های تسبیحیه که پاره شده!وقتی پسرم برام گفت که اینا چی هستن وشاهکار خودشه ،ناراحت شدم.دیدم چند تای دیگه هم گذاشته بود تو شیشه، که  اونها رو هم سر از تنشون جدا کنه. جایزه هم داره واقعا!!!


۱۰ نظر:

  1. سلام بر آقای m1911 من که میشناسمت پس هرچی جایزه گرفتی نصف نصف...میدونم عنده بعرفتی پسرخالتو فراموش نکن
    بای خانباجی تا ؟؟؟؟

    پاسخحذف
  2. Mm1911۲۰:۲۹

    به به. حالا باید دو تا جایزه به خودم بدید. اولیش به خاطر اینکه حدس زدم. دومیش هم به خاطر اینکه شکارچی اینا رو حدس زدم. البته جایزه شکارچی هم محفوظ هست ها.
    این سنجاقک جزء عجیب ترین مخلوقات هست. مجهز ترین هلیکوپتر کبری آمریکایی یا هر چرخبال مجهز دیگه ای که با الهام زیاد از ساختار بدن این مخلوق درست شده، به گرد پای این اعجوبه خلقت نمیرسه. چشم هایی مرکبی که چندصد چشم دیگه رو تشکیل میدن که هر سلول چشمی قادر هست یک حرکت رو تشخیص و ضبط بکنه.
    پیروز و پایدار باشید

    پاسخحذف
  3. سلام
    چه پسر باحالي داري منم كوچيك بودم زياد از اين كارا مي كردم تازه چه بسا بيشتر از اين يه بار كلي كرم خاكي گرفتم انداختم تو شيشه يكم آبم تو شيشه ريختم به مدت 1 هفته حبسشون كردم اين يكيش بود تازه اما الان عذاب وجدان دارم
    اين داستانت منو ياد يه چيزي انداخت مو به تنم سيخ شد كه همين چند وقت پيش اتفاق افتاد يه خانم جون يه پسر جون رو نجات داد در حالي كه همه فكر مي كردن مادرش اما وقتي كه رها شد و جان بدر برد تازه همه فهميدند مادرش نبوده و فقط به خاطر يه حس مادرانه كه به جوانها داشته اين كارو كرده
    حالا كل ماجرا چي بود بماند چون جاش اينجا نيست.
    به ما سر نمي زني ديگه خانباجي
    جواب مسابقه هم تقريباً مي دونستم و درست حدس زده بودم حيف دير شد
    يا علي

    پاسخحذف
  4. مهربانو۰۹:۵۹

    سلام خانباجي جون
    داستانت خيلي قشنگ بود و آموزنده
    اين قناري از كرم گفت ياد خودم افتادم
    منم تو كوچيكي يه روز با يكي از فاميلا دو تا كرم رو گذاشتيم تو يك قوطي كبريت و يكمم خاك ريختيم توش كه زندگي كنن و بجه دار بشن بعد براي اينكه مامانم اونو نبينه و دعوام نكنه گذاشتم تو چمدوناي كناري كه تو انبار بود . چند روز بعد كه مامان اومده بود از چمدون چيزي برداره قوطي كبريت رو ديد . كلي منو دعوا كرد كه همه جا رو داشتي به گند مي كشيدي.. ولي من فقط مي خواستم نسل كرما منقرض نشه همينننن....
    آقا ما يكم از مسابقه رو برديم جايزه ما هم بايد محفوظ باشه ديگه...

    پاسخحذف
  5. آریا۱۰:۱۶

    به نظر من داستان زیادی تخیلی بود.
    بهرحال مرسی

    پاسخحذف
  6. انوشه۲۰:۱۱

    سلام ...چطوری؟داستانتو نخوندم...
    جایزش چیه؟حتما حالا میخوای بزنیش؟!
    این خاله رو ببین یک پسر تربیت کرده یک پارچه خانوم...!از خالم یاد بگیر پسر بزرگ کردنو!بزرگترین خبطش که من دیدم این بوده که تو جنگل یک چوب ورداشت که اگه خرس بهمون حمله کرد از ما دفاع کنه !فک کن!البته بیشتر یک حالت تخیلی داشت!
    موفق باشید...خدانگهدار

    پاسخحذف
  7. اما فرق نسل امروز جنبش گر با 30 سال پیش در همینه خانباجی جون.نسل ما از خشونت بیزاره.و همه شاهد بودن که وقتی باتوم به دستا گیر مردم می یفتادن مردم بهشون پناه دادن وآسیبی نرسوندن.
    ولی پسر تو احتمالا خیلی خشنه!
    یه روز یادمه جلو یه اکواریوم فروشی وایساده بودم یه مادر با پسر کوچولوش ازون جا رد می شدن.مادر گفت بیبن پسرم چه ماهی های قشنگی!
    پسره گفت آخجو ببریم سرخشون کنیم بخوریم!!احیانا شما نبود با پسر گرامی؟

    پاسخحذف
  8. سلااااااام!
    خوندم دوتا مطلب رو!ببخشید من دیر به دیر میام!خودت که در جریان وضعیت هستی!
    واقعا بد عکس گرفتی:))
    وگرنه من می فهمیدم!!:)
    نتایج مسابقه رو زدم.
    امیدوارم راضی کننده باشه!
    خیلی قضاوت سختی بود بین شما سه تا مخصوصا!!

    پاسخحذف
  9. سلام.
    قبلا سنجاقك رو به يه نخ وصل مي كردم بعد مي فرستادمش هوا.عجب هليكوپترهايي!
    داستان قشنگي بود.البته گمان نكنم كه مردم به اين راحتي ها دست از سر يه همچين آدمي بردارن.حداقل نه به اين راحتي.

    پاسخحذف
  10. مهربانو۱۲:۱۹

    سلام خانباجي جون
    اومدم عيدو بهت تبريك بگم ايشاا... كه ايام هميشه به كامت باشه
    يا علي

    پاسخحذف